Skip to Content

دیدار شهردار میبد با دانش آموزان مدرسه فاضلی:

نیم ساعت کار بی دغدغه برای شهردار؛ ساعت ها دلخوشی برای دختران 9 ساله شهر


به گزارش خبرنگار میبدخبر: اولین هفته کارآموزیم را در شهرداری میبد می گذراندم و این اولین بازدیدی بود که قرار بود داشته باشم. خانم مرادی مسئول روابط عمومی شهرداری یک پوشه صورتی به دستم داد و گفت: این نامه ها رو بچه ها واسه شهردار نوشتن لطفا بخونید. روی پوشه با یک ماژیک آبی با یک خط خرچنگ قورباغه نوشته بود کلاس سوم شقایق. دکمه پوشه را بازکردم و همه نامه ها را روی میز خالی کردم کاغذهای مختلف...، دست خط های مختلف...، اما احساس های مشترک. احساس پاک را می شد از دانه دانه شان حس کرد. یکی کاغذی از یک دفتر سیمی کنده بود... یکی توی برگه A4 نوشته بود... دیگری کاغذی کوچک از دفترچه یادداشتش برداشته بود... یکی با خودکار نوشته بود که نشان دهد بزرگ شده... دیگری حاشیه نامه اش را با مدادهای رنگی نقاشی کرده بود، آن یکی زیرش را امضا کرده بود و نوشته بود تقدیم به بهترین شهردار دنیا. یکی هم یک قایق کوچک درست کرده بود و چسبانده بود گوشه نامه اش. همه شان می خواستند حیاط مدرسه شان ترمیم شود تا بتوانند راحت تر توی آن بدوند، از مشکلات شهرشان نوشته بودند که کاش پارک سرکوچه شان اسباب بازی بیشتری داشت، که آقای شهردار لطفا مواظب درختان باشید، که کوچه ما چاله دارد، پرنده ها دانه ندارند، که آسمان بعضی روزها خاکستری می شود، پر از غلط املایی، پر از غلط نگارشی. حالا که نامه ها را با تمام احساس درونشان خوانده بودم دل تو دلم نبود که هرچه زودتر این اولین بازدید شیرینم را داشته باشم. توی راه شهردار مشغول دانه دانه بازکردن نامه ها شد، از پشت سر، نیم رخ صورتش را می دیدم که بعضی از کلمات را نمی تواند بخواند و کاغذ را به چشمانش نزدیک تر می کند و با ابهام به آن چشم می دوزد که بعد از خواندن نامه ها لبخند می زند و با روان نویس سبزش روی یک کاغذ مطالبی را یادداشت می کند، بلاخره رسیدیم یک در آهنی بزرگ که سردرش خورده بود دبستان دخترانه علی فاضلی. خانم مدیر به اتفاق معاون ها برای استقبال دم در آمدند. وارد حیاط که شدیم نگاهی به اطراف انداختم، یک حیاط کوچک، آبسردکنی فلزی کنار دیوار، باغچه های کوچک و درختانی تازه به خاک نشسته و سنگ فرش هایی پوسته پوسته شده که همه بچه ها از آن شکایت داشتند. درست روبروی در سالن کلاسی بود که بالای درش پشت شیشه روی یک تیکه مقوا نوشته شده بود، کلاس سوم شقایق. خانم مدیر جلوتر حرکت کرد و از معلم بچه های شقایق اجازه گرفت، و وارد کلاس شدیم، کلاسی کوچک با سه ردیف نیمکت و یک کتابخانه ته کلاس و نقاشی های روی دیوار و یک وایت برد که هیچ کدامشان بدون حضور دخترکان 9 ساله با فرم های صورتشان هیچ معنایی نداشتند، شهردار که وارد کلاس شد همه شان به احترام بلند شدند و با هم شعر خوش آمدگویشان را خوانند. در آخر یک دفعه صدایشان بالاتر رفت و همگی داد زدند سلام. اما باورشان نمی شد که این شهردار است که قدم به کلاسشان گذاشته، نامه هایشان را خوانده و حالا برای جواب دادن به درخواست آنها اینجاست. شهردار لبخند زد و جواب سلامشان را داد، بچه ها نشستند و او کاغذ یادداشتش را از جیبش بیرون آورد و گفت، خب حالا این هم شهردار؟ بفرمایید ببینم چی می خواستید به من بگید؟ بچه ها خجالت می کشیدند، سرهایشان را به زیر انداخته بودند، ریز ریز می خندیدند و در گوش هم پچ پچ می کردند شهردار منتظر بود... بچه ها ساکت بودند... معلم نگران. که بلاخره یک نفر از ته کلاس شهامت به خرج داد و با انگشت در هوا خشک شده اش اجازه صحبت خواست. شهردار لبخندی زد و سرش را تکان داد و دخترک آب دهانش را قورت داد و با همان انگشت مانده در هوا گفت، "آقای شهردار حیاط مدرسه مان خیلی خرابه اگر خانم مدیرمان بتونه درستش کنه خیلی خوب می شه." حالا بچه ها که لبخند گرم شهردار را دیده بودند شهامت پیدا کرده بودند و دانه دانه انگشتان کوچکشان بالا می رفت و اجازه صحبت می خواستند. چه صمیمانه حرف می زد شهردار، "بچه ها گفتار با نوشتار فرق می کند خدمت درست است نه ختمت." چه ساده جواب می دادند بچه ها در جواب سئوال آقای هدایی که می پرسید، "چرا فکر می کنید که من بهترین شهردار دنیا هستم" می گفتند چون کوچه هایمان را آسفالت کردی، چون درخت ها را قطع نکردی، چون شهر تمیزی داریم. بچه ها توقعی ندارند همین که یک ساعت از وقت شهردار را بی بهانه مال خودشان کرده اند آن شهردار می شود بهترین شهردار دنیا. واقعیت هم جز این نمی تواند باشد. توی دنیای شلوغ و پرهمهمه ی آدم بزرگ ها، کجا وقتی برای دنیای عروسک و مداد رنگی بچه ها پیدا می شود. حالا این میان اگر شهرداری، پیدا شود که فقط زیبا ساختن شهر و حفاظت از محیط زیست و امضا کردن نامه های اداری را وظیفه نداند و در کنارشان دمی را به کودکان شهرش بپردازد معلوم است که می شود بهترین شهردار دنیا. حالا درد و دل بچه ها با شهردار تمام شده بود و او بودکه سئوالاتش را می پرسید حرف هایش را می زد "که چه دست خط های خوبی، چه احساس های پاکی." موقع بیرون آمدن از کلاس بچه ها باز بلند شدند و حالا که یخشان آب شده بود برای شهردارشان شعر می خواندند «هدایی مهربون، دوستت داریم فراوون» زنگ تفریح بود و بچه های توی حیاط بودند و حتی سنگ فرش های پوسته پوسته شده هم نمی توانست از بازی کردنشان از دنبال هم دویدن و کودکی کردنشان چیزی کم کند. موقع بیرون آمدن از در ورودی شهردار دستی برای بچه ها بلند کرد و این پایان دیدار ما با بچه های علی فاضلی بود. سوار ماشین که شدیم بچه ها هنوز دم در ایستاده بودند و همدیگر را هل می دادند جیغ می کشیدند و توی ماشین شهردار را دزدکی نگاه می کردند و ریز ریز می خندیدند. و ما رفتیم، بچه ها اما شاد بودند، هنوز هم برایشان باور کردنی نبود که شهردار شهرشان به نامه هایشان پاسخ گفته و برای دیدنشان آمده. نیم ساعت کار بی دغدغه برای شهردار، ساعت ها دلخوشی برای دخترکان 9 ساله شهر. خبرنگار: مریم السادت حسینی نسب

DSC_5360

به گزارش خبرنگار میبدخبر: اولین هفته کارآموزیم را در شهرداری میبد می گذراندم و این اولین بازدیدی بود که قرار بود داشته باشم. خانم مرادی مسئول روابط عمومی شهرداری یک پوشه صورتی به دستم داد و گفت: این نامه ها رو بچه ها واسه شهردار نوشتن لطفا بخونید.

روی پوشه با یک ماژیک آبی با یک خط خرچنگ قورباغه نوشته بود کلاس سوم شقایق.

دکمه پوشه را بازکردم و همه نامه ها را روی میز خالی کردم کاغذهای مختلف...، دست خط های مختلف...، اما احساس های مشترک. احساس پاک را می شد از دانه دانه شان حس کرد.

یکی کاغذی از یک دفتر سیمی کنده بود... یکی توی برگه A4 نوشته بود... دیگری کاغذی کوچک از دفترچه یادداشتش برداشته بود... یکی با خودکار نوشته بود که نشان دهد بزرگ شده... دیگری حاشیه نامه اش را با مدادهای رنگی نقاشی کرده بود، آن یکی زیرش را امضا کرده بود و نوشته بود تقدیم به بهترین شهردار دنیا. یکی هم یک قایق کوچک درست کرده بود و چسبانده بود گوشه نامه اش.

همه شان می خواستند حیاط مدرسه شان ترمیم شود تا بتوانند راحت تر توی آن بدوند، از مشکلات شهرشان نوشته بودند که کاش پارک سرکوچه شان اسباب بازی بیشتری داشت، که آقای شهردار لطفا مواظب درختان باشید، که کوچه ما چاله دارد، پرنده ها دانه ندارند، که آسمان بعضی روزها خاکستری می شود، پر از غلط املایی، پر از غلط نگارشی.

DSC_5368

حالا که نامه ها را با تمام احساس درونشان خوانده بودم دل تو دلم نبود که هرچه زودتر این اولین بازدید شیرینم را داشته باشم. توی راه شهردار مشغول دانه دانه بازکردن نامه ها شد، از پشت سر، نیم رخ صورتش را می دیدم که بعضی از کلمات را نمی تواند بخواند و کاغذ را به چشمانش نزدیک تر می کند و با ابهام به آن چشم می دوزد که بعد از خواندن نامه ها لبخند می زند و با روان نویس سبزش روی یک کاغذ مطالبی را یادداشت می کند، بلاخره رسیدیم یک در آهنی بزرگ که سردرش خورده بود دبستان دخترانه علی فاضلی.

DSC_5380

خانم مدیر به اتفاق معاون ها برای استقبال دم در آمدند. وارد حیاط که شدیم نگاهی به اطراف انداختم، یک حیاط کوچک، آبسردکنی فلزی کنار دیوار، باغچه های کوچک و درختانی تازه به خاک نشسته و سنگ فرش هایی پوسته پوسته شده که همه بچه ها از آن شکایت داشتند. درست روبروی در سالن کلاسی بود که بالای درش پشت شیشه روی یک تیکه مقوا نوشته شده بود، کلاس سوم شقایق.

خانم مدیر جلوتر حرکت کرد و از معلم بچه های شقایق اجازه گرفت، و وارد کلاس شدیم، کلاسی کوچک با سه ردیف نیمکت و یک کتابخانه ته کلاس و نقاشی های روی دیوار و یک وایت برد که هیچ کدامشان بدون حضور دخترکان 9 ساله با فرم های صورتشان هیچ معنایی نداشتند، شهردار که وارد کلاس شد همه شان به احترام بلند شدند و با هم شعر خوش آمدگویشان را خوانند. در آخر یک دفعه صدایشان بالاتر رفت و همگی داد زدند سلام. اما باورشان نمی شد که این شهردار است که قدم به کلاسشان گذاشته، نامه هایشان را خوانده و حالا برای جواب دادن به درخواست آنها اینجاست.

شهردار لبخند زد و جواب سلامشان را داد، بچه ها نشستند و او کاغذ یادداشتش را از جیبش بیرون آورد و گفت، خب حالا این هم شهردار؟ بفرمایید ببینم چی می خواستید به من بگید؟

DSC_5376

بچه ها خجالت می کشیدند، سرهایشان را به زیر انداخته بودند، ریز ریز می خندیدند و در گوش هم پچ پچ می کردند شهردار منتظر بود... بچه ها ساکت بودند... معلم نگران.

که بلاخره یک نفر از ته کلاس شهامت به خرج داد و با انگشت در هوا خشک شده اش اجازه صحبت خواست. شهردار لبخندی زد و سرش را تکان داد و دخترک آب دهانش را قورت داد و با همان انگشت مانده در هوا گفت، "آقای شهردار حیاط مدرسه مان خیلی خرابه اگر خانم مدیرمان بتونه درستش کنه خیلی خوب می شه."

حالا بچه ها که لبخند گرم شهردار را دیده بودند شهامت پیدا کرده بودند و دانه دانه انگشتان کوچکشان بالا می رفت و اجازه صحبت می خواستند.

چه صمیمانه حرف می زد شهردار، "بچه ها گفتار با نوشتار فرق می کند خدمت درست است نه ختمت."

چه ساده جواب می دادند بچه ها در جواب سئوال آقای هدایی که می پرسید، "چرا فکر می کنید که من بهترین شهردار دنیا هستم"

می گفتند چون کوچه هایمان را آسفالت کردی، چون درخت ها را قطع نکردی، چون شهر تمیزی داریم.

DSC_5362

بچه ها توقعی ندارند همین که یک ساعت از وقت شهردار را بی بهانه مال خودشان کرده اند آن شهردار می شود بهترین شهردار دنیا. واقعیت هم جز این نمی تواند باشد. توی دنیای شلوغ و پرهمهمه ی آدم بزرگ ها، کجا وقتی برای دنیای عروسک و مداد رنگی بچه ها پیدا می شود. حالا این میان اگر شهرداری، پیدا شود که فقط زیبا ساختن شهر و حفاظت از محیط زیست و امضا کردن نامه های اداری را وظیفه نداند و در کنارشان دمی را به کودکان شهرش بپردازد معلوم است که می شود بهترین شهردار دنیا.

حالا درد و دل بچه ها با شهردار تمام شده بود و او بودکه سئوالاتش را می پرسید حرف هایش را می زد "که چه دست خط های خوبی، چه احساس های پاکی."

موقع بیرون آمدن از کلاس بچه ها باز بلند شدند و حالا که یخشان آب شده بود برای شهردارشان شعر می خواندند «هدایی مهربون، دوستت داریم فراوون»

زنگ تفریح بود و بچه های توی حیاط بودند و حتی سنگ فرش های پوسته پوسته شده هم نمی توانست از بازی کردنشان از دنبال هم دویدن و کودکی کردنشان چیزی کم کند.

موقع بیرون آمدن از در ورودی شهردار دستی برای بچه ها بلند کرد و این پایان دیدار ما با بچه های علی فاضلی بود. سوار ماشین که شدیم بچه ها هنوز دم در ایستاده بودند و همدیگر را هل می دادند جیغ می کشیدند و توی ماشین شهردار را دزدکی نگاه می کردند و ریز ریز می خندیدند.

و ما رفتیم، بچه ها اما شاد بودند، هنوز هم برایشان باور کردنی نبود که شهردار شهرشان به نامه هایشان پاسخ گفته و برای دیدنشان آمده.

نیم ساعت کار بی دغدغه برای شهردار، ساعت ها دلخوشی برای دخترکان 9 ساله شهر.

خبرنگار: مریم السادت حسینی نسب

fffffdsds 2654654 dfdfd dfgsdfgd




رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.