Skip to Content


گزارشی از مراسم جشن مهد قرآنی بشری و پیش دبستانی مهتاب میبد


حالا خواندن شعر تولد شروع شده بود و مربی ها با کیک های رنگی در دستشان وارد شدند. شمع ها روشن شدند و همه ی بچه ها هرکدام از سرجایشان شروع به فوت کردن شمع ها کردند!

به گزارش خبرنگار میبدخبر: وقتی رسیدم مراسم شروع شده بود. صدای مولودی خان از توی پله ها به گوشم می رسید. پایم را که توی صحن هتل سنتی حاج ملک گذاشتم همه ی تخت ها را پر از مادرها و بچه هایی دیدم که می خندیدند، دست می زدند و چهره هایشان شاد بود.

روی سن زنی ایستاده بود و مولودی می خواند. کنارش روی میزهای کوچک پر بود از بسته های کادو پیچ شده ی رنگی. صندلی های کوچک آبی که پایین سن چیده شده بودند و تقریباً روی هیچ کدامشان کودکی ننشسته بود! همه ی بچه ها روی پا ایستاده بودند و دست می زدند و جیغ می کشیدند و بالا و پایین می پریدند.

هتل ملک میبد شاهد جشن تولد بچه های مهدکودهای مهتاب و بشری بود.

از لابه لای تخت های تو در تو خودم را به جلوی سن رساندم و چشم دوختم به بچه هایی که همه شان بهترین لباس هایشان را پوشیده بودند و از مولودی فقط به دست زدنش حواسشان جمع بود! به هرکدامشان که نگاه می کردم یک موج از زندگی از جلوی چشمانم می گذشت. شاد بودند ساده و بی ریا. می خندیدند مستانه و کودکانه. گاهی با هم دعوا می کردند؛ ساده و بی غرض... کودکی هم برای خودش دنیایی دارد.

پسرکی کت و شلوار پوشیده که احساس بزرگی می کرد توجهم را به خودش جلب کرد، روی صندلی آبی کوچکش بدون کلاه بوقی پا را روی پا انداخته بود و دست هم نمی زد!

انگار بین بلندتر بودن کلاه ها رقابت بود. هرکس کلاهش بلندتر بود جوری فخر فروشانه به بقیه نگاه می کرد که از نگاه بقیه حسرت می بارید.

با صدای زنی که دخترش را صدا می زد سمت نگاهش را دنبال کردم. دخترکی ساکت و آرام گوشه ی تخت نشسته بود. مادرش شروع به دست زدن کرد و گفت: دست بزن! و دخترک لبخندی زد و دستانش را بالای سرش برد و دست زدن را شروع کرد.

مربی ها تند تند روی سر بچه ها برف شادی می ریختند و بچه ها هر بار همه شان جیغ می زدند. از همان تعداد اندکی هم که روی صندلی ها نشسته بودند دیگر خبری نبود. همه شان آن سو درگیر بودند. همه موهایشان زیر برف شادی سفید می شد؛ درست مثل دل هایشان.

پسر بچه ای اما عشق اش جمع کردن برف ها توی دستش بود. هر بار که برفی از سقف می بارید سریع دستانش را بالا می گرفت و دستش  که پر می شد از کف های سفید آن را به سر و صورت دوستانش می مالید و بلند بلند به قیافه هایی که برای بچه ها ساخته بود می خندید.

از بین آن همه چهره ی خندان و دست های در هوا و جیغ های بلند بچه ها؛ اشک های دخترکی شاید 4 ساله با لباس پفکی صورتی و کلاه بوقی عروسکی اش من را متوجه خودش کرد. جلو رفتم و پرسیدم: «چرا گریه می کنی؟» سرش را بلند کرد و گفت: «مامانم را می خوام!» دلم برایش سوخت. صاف ایستادم و به جمعیت در سالن نگاه کردم پر بود از زن های جوانی که هر کدامشان می توانست مادر او باشد.

نگاهش کردم و گفتم: مامانت میاد، حالا با دوستات شاد باش...

حالا خواندن شعر تولد شروع شده بود و مربی ها با کیک های رنگی در دستشان وارد شدند. شمع ها روشن شدند و همه ی بچه ها هرکدام از سرجایشان شروع به فوت کردن شمع ها کردند!

خواندن شعر که تمام شد پسرکی پشت به سن رو به بچه ها یک گل سرخ را جلوی دهانش گرفته بود و می خواند: تولد، تولد، تولدت مبارک!...

و هیچ کس توجهی به او نداشت.

دل ها در هوای بسته هایی کوچک کادو پیچ شده بود...

مربی از بلندگو گفت: «کیا جایزه می خوان؟. انگشتان کوچک بچه ها هوا رفت و همه شان با «من من» گفتن اشتیاقشان را نشان دادند. خانم مربی با لباس های فرم سبزش گفت: «هرکی جایزه می خواد باید سرجایش بشینه».

اما این حرف هم نتوانست بچه ها را روی صندلی بنشاند و خانم مربی ناامید از این خواسته اش کلاس به کلاس بچه ها را صدا می زد و آن ها روی سن می آمدند و جایزه هایشان را می گرفتند و وقتی نوبت عکس دسته جمعی می شد هر کدامشان قیافه ای می گرفتند. یکی برای دوست اش شاخ می گذاشت، آن یکی زبانش را در می آورد و مادرش از پایین کلی حرص می خورد، دیگری تا آنجا که می توانست لب هایش را باز می کرد که لبخندش طبیعی جلوه کند... و من به چهره ی هر کدامشان که نگاه می کردم از ته دل می خندیدم.

مراسم با برش کیک و توزیع آن بین حاضرین تمام شد. اما من نمی رفتم و منتظر بودم لحظه ی وصال آن دخترک با لباس صورتی با مادرش را ببینم...

خبرنگار: مریم السادات حسینی نسب

رای شما
میانگین (4 آرا)
The average rating is 3.5 stars out of 5.


سید رضا پور میر افضلی
اخیی چه گزارش قشنگی خانم حسینی نسب قلمتون خیلی قشنگه ایشالا همیشه موفق باشید .
من بابایه اقا سید صدرا همون که پاپیون زده عکسه یکی مونده به اخر
-1 (1 رای)
پست شده در ۱۳۹۳/۰۸/۷ ۱۰:۰۸